تکپارتی(وقتی عاشقت بود و...)
#فیک
#استری_کیدز
تکپارتی(وقتی عاشقت بود و...)
عقربه های ساعت 8 شب رو نشون میدادن.تو روی کاناپه نشسته بودی و با کتابهای پرت شده روی میز جلوت ور میرفتی که با صدای چرخیدن کلید توی قفل
نگاهتو به قامت مرد لای چارچوب در دادی.هوانگ هیونجین یکی از پولدار ترین،خوش قیافه ترین،خوش هیکل ترین و خشن ترین مافیای سال بود.کسی که دوماه
قبل پدرت تورو توی کازینو درحالی که 20 سالت بود با اختلاف سنی 5 سال بهش باخت.
-سلام
همین کلمه که نه بخاطر هیچ گونه احساسی بلکه از روی عادت به زبون میاورد،کلمه ای سرد و خشک که عملابعد از گفتنش به داخل اتاقش میرفت و تا پایان
شب خارج نمیشد و یا وقتی خارج میشد که تو توی اتاقت باشی.همسرش بودی اما با این حال احساس راحتی نمیکردی اگرچه حتی نزدیکت نشده بود با وجود
چهره ای به درخشانی خورشید و قامت و هیکلی دلربا که داشت،اما تنها یکبار مستقیما توی نگاهش خیره شده بودی موقعی که
تورو توسط یکی از آدمهاش با صورت اشک آلود و موهای پریشون با زور از خونه ات بیرون کشید و تو مستقیما توی نگاهش خیره شدی و سیلی محکمی نثار
صورتش کردی و کلمات رو توی صورتش پرت کردی اما اون فقط سکوت کرد و زیر لب به بادیگاردش که اقدام به عقب کشیدنت کرد دستور داد تا بهت دست نزنه.
نفس سردی بیرون دادی و بلند شدی و به طرف اتاقت که درگوشه عمارت بزرگش واقع شده بود قدم برداشتی اما با دردی که در دوسمت شقیقه هات پیچید،
زانو زده روی زمین افتادی و سرت رو بین دست هات گرفتی و از درد توی خودت جمع شدی؛دردی به تاریکی شب داشت و تماما اندامتو به لرزه واردار میکرد.
جیغ های بلندی کشیدی و سکوت پذیرایی درون فریاد هات محو شد،در اتاق با شدت باز شد و سریعا به سمتت حمله ور شد،کنارت زانو زده روی زمین نشست و
جسمتو که دور خودش حلقه شده بود به آغوشش کشید.
-هی هی چیشده...آروم باش آروم باش...لطفا جیغ نزن آروم باش
صداهای مهیبی که از بچگی توی ذهنت فریاد میزدن و سلول های مغزتو به دردی وحشتناک مبتلا میکردن،صداهایی که بعد از اسیر شدنت پیش اون حتی شدت هم
یافتن.دستشو پشت گردنت گذاشت و سرتو به قفسه سینه اش چسبوند و کنار گوشت زمزمه کرد.
-چیزی نیست کوچولو...این فقط یه لالایی آرومه تا پرنسس خوابش ببره...تا بتونه توی رویاش زندگی کنه...تا سوار اسب سفیدرنگش بشه
گویا اون هم از مشکلی که داشتی از قبل باخبر بود و به خوبی راه آروم شدنت رو بلد بود،جملاتی که تنها درمان سرگیجه و سردرد های مداومت بودن،توی آغوشش
هق هق میزدی و لباسشو محکم چنگ گرفته بودی.سرتو توی سینه اش فرو برده بودی،دستشو آروم لای موهات کشید و بالحنی آروم لبهاشو ازهم فاصله داد.
-چیزی نیست پرنسس فقط باید چشماتو ببندی...فقط باید توی دنیای رویاییت غرق بشی...فقط باید توی آغوش کسی که دنیاشی خوابت ببره
هق هق هات کم کم خاتمه پیدا کردن،چنگ لباسش شل شد و تا حدی که بتونی نگاهشو ببینی ازش فاصله گرفتی و با لحنی خجالت زده لب زدی.
+ممنون
-تشکر لازم نیست...فقط وظیفه ام بود که نزارم درد بکشی
+به هرحال ازت ممنونم
حرفی نزد و سکوتی سنگین درجواب بهت هدیه داد اما بااختلاف زمانی کوتاه حصار دور کمرت رو مجددا محکم کرد و جسمتو به جسمش فشرد.
-میشه فقط همین بار توی آغوش من سکوت کنی؟
+اما...
و با اولین اعتراف رسمی تورو توی قلبش جا داد با قرار گرفتن لبهاش روی لبهات حرفت رو نیمه کاله رها کردی،بوسه ای عمیق و کوتاه.
دسته ای ازموهات رو پشت گوشت زد و درحالی که انگشت شستش اشکهای سرازیر شده روی گونه ات رو پاک میکرد لبهاشو از هم فاصله داد.
-خیلی زودتر باید بهت میگفتم که چقدر دوست دارم...حتی هیچ جمله و عددی نمیتونه عشق منو نسبت به تو وصف کنه
+یعنی تو...تو این همه مدت...نمیتونم باورش کنم
-باورش سخت نیست...فقط کافیه به این فکر کنی که چقدر عاشقتم که حاضر شدم بخاطر اینکه اذیت نشی ازت فاصله بگیرم...اگرچه تو با زور به این خونه وارد شدی ولی من با اختیار خودم عاشقت شدم
سرتو به سینه اش فشرد و چونه اش روی سرت قرار گرفت و زیر لب لالایی ملایمی رو برات زمزمه کرد.شاید جیغ های تو پایان یک درد تاریک و آغاز یک عشق محکم بود.
#استری_کیدز
تکپارتی(وقتی عاشقت بود و...)
عقربه های ساعت 8 شب رو نشون میدادن.تو روی کاناپه نشسته بودی و با کتابهای پرت شده روی میز جلوت ور میرفتی که با صدای چرخیدن کلید توی قفل
نگاهتو به قامت مرد لای چارچوب در دادی.هوانگ هیونجین یکی از پولدار ترین،خوش قیافه ترین،خوش هیکل ترین و خشن ترین مافیای سال بود.کسی که دوماه
قبل پدرت تورو توی کازینو درحالی که 20 سالت بود با اختلاف سنی 5 سال بهش باخت.
-سلام
همین کلمه که نه بخاطر هیچ گونه احساسی بلکه از روی عادت به زبون میاورد،کلمه ای سرد و خشک که عملابعد از گفتنش به داخل اتاقش میرفت و تا پایان
شب خارج نمیشد و یا وقتی خارج میشد که تو توی اتاقت باشی.همسرش بودی اما با این حال احساس راحتی نمیکردی اگرچه حتی نزدیکت نشده بود با وجود
چهره ای به درخشانی خورشید و قامت و هیکلی دلربا که داشت،اما تنها یکبار مستقیما توی نگاهش خیره شده بودی موقعی که
تورو توسط یکی از آدمهاش با صورت اشک آلود و موهای پریشون با زور از خونه ات بیرون کشید و تو مستقیما توی نگاهش خیره شدی و سیلی محکمی نثار
صورتش کردی و کلمات رو توی صورتش پرت کردی اما اون فقط سکوت کرد و زیر لب به بادیگاردش که اقدام به عقب کشیدنت کرد دستور داد تا بهت دست نزنه.
نفس سردی بیرون دادی و بلند شدی و به طرف اتاقت که درگوشه عمارت بزرگش واقع شده بود قدم برداشتی اما با دردی که در دوسمت شقیقه هات پیچید،
زانو زده روی زمین افتادی و سرت رو بین دست هات گرفتی و از درد توی خودت جمع شدی؛دردی به تاریکی شب داشت و تماما اندامتو به لرزه واردار میکرد.
جیغ های بلندی کشیدی و سکوت پذیرایی درون فریاد هات محو شد،در اتاق با شدت باز شد و سریعا به سمتت حمله ور شد،کنارت زانو زده روی زمین نشست و
جسمتو که دور خودش حلقه شده بود به آغوشش کشید.
-هی هی چیشده...آروم باش آروم باش...لطفا جیغ نزن آروم باش
صداهای مهیبی که از بچگی توی ذهنت فریاد میزدن و سلول های مغزتو به دردی وحشتناک مبتلا میکردن،صداهایی که بعد از اسیر شدنت پیش اون حتی شدت هم
یافتن.دستشو پشت گردنت گذاشت و سرتو به قفسه سینه اش چسبوند و کنار گوشت زمزمه کرد.
-چیزی نیست کوچولو...این فقط یه لالایی آرومه تا پرنسس خوابش ببره...تا بتونه توی رویاش زندگی کنه...تا سوار اسب سفیدرنگش بشه
گویا اون هم از مشکلی که داشتی از قبل باخبر بود و به خوبی راه آروم شدنت رو بلد بود،جملاتی که تنها درمان سرگیجه و سردرد های مداومت بودن،توی آغوشش
هق هق میزدی و لباسشو محکم چنگ گرفته بودی.سرتو توی سینه اش فرو برده بودی،دستشو آروم لای موهات کشید و بالحنی آروم لبهاشو ازهم فاصله داد.
-چیزی نیست پرنسس فقط باید چشماتو ببندی...فقط باید توی دنیای رویاییت غرق بشی...فقط باید توی آغوش کسی که دنیاشی خوابت ببره
هق هق هات کم کم خاتمه پیدا کردن،چنگ لباسش شل شد و تا حدی که بتونی نگاهشو ببینی ازش فاصله گرفتی و با لحنی خجالت زده لب زدی.
+ممنون
-تشکر لازم نیست...فقط وظیفه ام بود که نزارم درد بکشی
+به هرحال ازت ممنونم
حرفی نزد و سکوتی سنگین درجواب بهت هدیه داد اما بااختلاف زمانی کوتاه حصار دور کمرت رو مجددا محکم کرد و جسمتو به جسمش فشرد.
-میشه فقط همین بار توی آغوش من سکوت کنی؟
+اما...
و با اولین اعتراف رسمی تورو توی قلبش جا داد با قرار گرفتن لبهاش روی لبهات حرفت رو نیمه کاله رها کردی،بوسه ای عمیق و کوتاه.
دسته ای ازموهات رو پشت گوشت زد و درحالی که انگشت شستش اشکهای سرازیر شده روی گونه ات رو پاک میکرد لبهاشو از هم فاصله داد.
-خیلی زودتر باید بهت میگفتم که چقدر دوست دارم...حتی هیچ جمله و عددی نمیتونه عشق منو نسبت به تو وصف کنه
+یعنی تو...تو این همه مدت...نمیتونم باورش کنم
-باورش سخت نیست...فقط کافیه به این فکر کنی که چقدر عاشقتم که حاضر شدم بخاطر اینکه اذیت نشی ازت فاصله بگیرم...اگرچه تو با زور به این خونه وارد شدی ولی من با اختیار خودم عاشقت شدم
سرتو به سینه اش فشرد و چونه اش روی سرت قرار گرفت و زیر لب لالایی ملایمی رو برات زمزمه کرد.شاید جیغ های تو پایان یک درد تاریک و آغاز یک عشق محکم بود.
- ۸.۰k
- ۲۸ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط